متن اول:

ماجرای دو برادر هادی و مهدی؛ 

سی‌ام آذرماه سال ۱۳۶۶ همان زمانی که مردم ساوه انارهای سرخ را در سفره‌های شب یلدا می‌چیدند، نمی‌دانستند این گرمای خون سرخ سردار شهید «مهدی ناصری» فرمانده دلاور گردان همیشه سربلند «ولیعصر(عج)» است که آرامش را در خانه‌هایشان مهیا کرده است.از آن سال یلدا در ساوه به رنگ و بوی آقا مهدی و به طعم شهادت است. حالا نه برای همه، اما برای خیلی‌ها این گونه است، خیلی‌ها که هنوز یادشان هست.

از آن سال به بعد همه، حاجی‌ها و سیدها و مشدی‌ها و … آنها که دیگر گَرد سالیان را بر چهره دارند، آنها که یا سرفه می‌کنند، یا گاه از درد به خود می‌پیچند، یا نفس‌های تند خود را می‌شمارند، همان بچه‌ها جمع می‌شوند برای غبارروبی از خانه دلشان، از چند روز قبل به شور می‌آیند، یکدیگر را خبر می‌کنند. با اشتیاق قرار می‌گذارند، سال‌هاست که قرار می‌گذارند، سال‌هاست که قرارشان فقط یک جاست: «خیابان شریعتی، کوی شهید هادی ناصری، منزل آقا مهدی.»  دوستان آقا مهدی می‌گویند: فرمانده مردی عاقل بود و بسیار اهل دل، اما همیشه به اعتقادش عمل می‌کرد، وظیفه بر عقل و دل غلبه کرد: هادی برای آقا مهدی امشب پیشانی گروه شناسایی است.

آقا هادی مراقب کمین‌ها باش.

هادی باید جلو می‌رفت تا گردان شوری تازه پیدا کند. فرمانده عزیزترینش را در خطرناک‌ترین پست گذاشته است، هادی باید «اسماعیل»، مهدی می‌شد در آن «منا» تا همه بدانند که ما همه چیزمان را برای امام‌مان فدا می‌کنیم.

از آن شب که هادی رفت چشمان فرمانده به دشت ماند، گروه آمد، اما هادی نبود، تا ساعت‌ها بعد چشم‌های براق فرمانده «نیزار» را می‌پایید، سایه‌ها را، حرکت‌ها را، فردا هم همین‌گونه، فرداها هم …

هر شب خودش برای شناسایی می‌رفت، هم شناسایی می‌کرد و هم جستجو، هرچه گشت کمتر یافت؛ نبود، هیچ چیز نبود.

پدر پیشانی مهدی را بوسید، «راضی‌ام به رضای خدا. مهدی جان، تو چرا شرمنده باشی، تو باعث افتخار منی باباجان.» پدر صورت پسر را بر شانه گذاشت تا پسر اشک‌های پدر را نبیند، اما شانه‌ها همراهی نکردند، لرزش شانه‌ها نگذاشت چیزی بین آن دو پنهان بماند.

دستانشان را که برای خداحافظی به هم دادند، مهدی به پدر قول داد «بدون هادی برنمی‌گردم»؛ دستان پدر سرد شد، دلش لرزید، ای کاش مهدی این قول را نمی‌داد.

پائیز رو به پایان بود، از هادی هیچ خبری نشد، نه نشانه‌ای، نه جنازه‌ای، نه حتی امیدی، مهدی دیگر طاقت نداشت، آن شب چقدر طولانی شده بود، به درازای تمام چشم انتظاری‌ها در یلدایی بدون هادی، مهدی دیگر طاقت نیاورد و با آخرین سوت خمپاره پرواز کرد، به قولش هم عمل کرد، «بدون هادی برنگشت.»

مهدی در عملیات‌های مختلفی حضور داشت، از جمله رمضان ، الی بیت‌المقدس،والفجر مقدماتی،والفجرهای ۱، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۸، خیبر و بدر، کربلای ۴ و ۵ و با پذیرش مسئولیت‌های خطیری همچون فرماندهی گردان ولی‌عصر (عج) متشکل از بسیجیان شهرستان‌های ساوه، محلات و دلیجان و قائم مقامی فرماندهی سپاه ساوه جان خود را در راه دفاع از اعتقاداتش فدا کرد و یلدای ۱۳۶۶ به شهادت رسید.


متن دوم: 
معجزات یک جاسوس باهوش انگلیسی که در ایل بختیاری مقیم و مجتهد شد!!!

ﻣﺴﺘﺮ ﺟﯿﮑﺎﮎ (ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻪ ﺳﯿﺪ ﺟﯿﮑﺎﮎ) ﺟﺎﺳﻮﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻭﯾﻠﯿﺎﻡ نکس ﺩﺍﺭﺳﯽ، (کاشف نفت مسجد سلیمان و اولین خریدار انحصاری نفت ایران در دوره قاجار با قرارداد ۹۹ ساله) ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ.
وی ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﻞ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﺁﻥ، ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻧﻔﺖﺧﯿﺰ ﻣﺴﺠﺪﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﺳﮑﻨﯽ ﻣﯽﮔﺰﯾﻨﺪ!
ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺣﻀﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺑﺎ ﻓﻨﻮﻥ ﺷﻌﺒﺪﻩﺑﺎﺯﯼ ﻭ ﺣﺮﺑﻪﻫﺎﯼﺩﯾﮕﺮ، ﺗﻮﺟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺤﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻌﻄﻮﻑ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥﯾﮏ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺷﯿﻌﻪ، ﺟﺎ ﻣﯽﺯﻧﺪ.
ﺟﯿﮑﺎﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﻪﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼﻓﻘﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪﺀ ﺍﺟﺘﻬﺎﺩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺟﺪ، ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﭘﯿﺶﻧﻤﺎﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ!
ﺍﻭ ﮔﯿﻮﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻋﺼﺎ ﺟﻔﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻣﻌﺠﺰﺍﺕ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ،ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪﺁﻫﻨﺮﺑﺎﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﮔﯿﻮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻋﺼﺎ، ﮔﯿﻮﻩ ﻫﺎﺟﻔﺖ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺟﺎﺳﻮﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ، ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﻣﻦﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻉ) ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻧﻬﺎﺩ ﻭ ﺑﻪﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
“ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﻧﺠﺲ (ﻧﻔﺖ) ﺩﻭﺭﯼﮐﻨﻨﺪ”!
اﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺍﺩﻋﺎﯾﺶ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﻭ ﻋﺒﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺍﺛﺮﺳﻔﯿﺪﯼ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺍﯾﻦﻣﺪﺭﮐﯽ ﺑﺮ ﺣﻘﺎﻧﯿﺖ ﻣﻦﺍز اوست.
ﺩﺭﮐﺘﺎﺑﺶ ﺗﺸﺮﯾﺢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﮑﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻞ ﺩﺳﺖﺑﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ ﺟﻨﻮﺏ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﺗﺎﺧﻮﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ آﻥ ﮐﺎﻏﺬ ﺗﯿﺮﻩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺛﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻧﻘﺶ ﺑﺒﻨﺪﺩ!
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ، ﺩﺭ مناظرﻩﺍﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺷﯿﻌﻪ، ﻣﺪﻋﯽ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﯾﺶﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﯾﺶ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺍﺯ ﻧﺦ ﻧﺴﻮﺯ، ﺣﻘﺎﻧﯿﺖﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺟﯿﮑﺎﮎ ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻫﻪ ۱۳۲۰ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ، ﻓﺮﻗﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪٔ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ،ﺑﻮﯾﺮﺍﺣﻤﺪ ﻭ ﺧﻮﺯﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻃﻠﻮﻋﯿﺎﻥ ﯾﺎ ﺳﺮﻭﺷﯿﺎﻥ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩﻣﯽﺷﺪﻩﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯿﺖ ﻗﺮﯾﺐﺍﻟﻮﻗﻮﻉ ﻇﻬﻮﺭ حضرت ﻣﻬﺪﯼ (ع) ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ!
از دیگر حکایات جیکاک عصای معروف است که با آن معجزه می کرد و وقتی آنرا به بدن کسی می زد به آن شوک عجیبی منتقل می شد!
جیکاک مدعی بود عصای او بهترین وسیله برایتشخیص حلال زاده بودن افراد است و با همین شگرد بسیاری از کسانی را که به دلایل مختلف می خواست از وجهه اجتماعی و قدرت بیندازد ، تخریب می کرد !
بعد ها فاش شد که در عصای معجزه آسای مستر جیکاک جز یک پیل خشک الکتریکی و یک مدار ضعیف انتقال برق هیچ چیز وجود نداشته و جریان ضعیف برق باعث انتقال شوک الکتریکی به افراد نگون بختی می شده که مستر جیکاک هنگام تماس عصا با آنها، دکمه وصل جریان را فشار می داده!
در مجلسی او حاضران را دروغگو معرفی می کرد و هنگامی که قرار بر اثبات شد، کبریتی روشن کرد و گفت:
هر کس راست بگوید این کبریت ریشش را نمی سوزاند!
اول کبریت را به ریش خود گرفت که نسوخت سپس ریش تمام افراد ساده لوح حاضر را سوزاند!
به آنها قبولاند که دروغ گفته اند و البته بعد ها مشخص شد که ریش او مصنوعی و نسوز بود
اقدام بعدی جیکاک پوشیدن لباس روحانیت و عمامه گذاری وی بود!
جیکاک مجلس وعظ و منبر برپا میکرد و آخرش هم روضه امام حسین میخواند و وسط روضه موقعی که همه داغ می شدند ناگهان عمامه خود را به درون آتشی که وسط مجلس بود
(برعلاقه جیکاک به پارچه نسوز را بیاد دارید!)
عمامه نمیسوخت! و جیکاک آنرا به عنوان معجزه خود بیان میکرد و ادعای سید بودن میکرد! 
درضمن او هیچکس را هم به سیدی قبول نداشت چون عمامه آنها در آتش میسوخت! از اینجا بود که او به “سید جیکاک” معروف شد!!!
به هنگام ملی شدن صنعت نفت، جیکاک یا به قولی سید جیکاک با گشت و گذار میان عشایر بختیاری این شعار را به گویش بختیاری برای آنها طرح نمود
“تو که مهر علی توی دلته/ نفت ملی سی چنته

“یعنی تو که مهر علی را در دل داری برای چه به دنبال ملی شدن نفت هستی!
بعضی از عشایر بختیاری زندگی خود را رها کرده و با تشکیل دسته جات متعدد و درست کردن پرچم و علم های گوناگون علی علی گویان به امامزاده ها رفته و طلب عفو می کردند.
جاسوسی وظلم های انگلیس ته ندارد
خلاصه
تا ظلم انگلیس وایادی اش هست مبارزه هست، و تا مبارزه هست ما هستیم.

ﻣﻨﺎﺑﻊ:
۱- ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﯾﻞ ﺑﺨﺘﯿﺎﺭﯼ؛
ﺍﺛﺮ ﺭﺍﻑ ﮔﺎﺭﺛﻮﯾﺖ،
ﺗﺮﺟﻤﻪ: ﻣﻬﺮﺍﺏ ﺍﻣﯿﺮﯼ. ﺗﻬﺮﺍﻥ : ﺳﻬﻨﺪ، ۱۳۷۳
۲ – ﺍﺳﻨﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ( ۱۳۲۰ – ۱۳۲۵ﻩ. ﺵ ) ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ:
ﺯﺭﯾﻦﮐﻠﮏ، ﺑﻬﻨﺎﺯ. ﺗﻬﺮﺍﻥ:ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﻨﺎﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻣﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ۱۳۸۲

متن سوم:
این چه کار است اى خداى شهر و ده!
پیرمرد بخت برگشته!
در روزگار مسکنت و ندارى کسى دو فرزند داشته باشد، هر دو نیز بیمار! یکى دوا بخواهد و دیگرى پزشک. کار یکى آه باشد و دیگرى سرشک.
... آن پیرمرد بیچاره نیز اینگونه بود؛ رنجور و ناتوان. از پى لقمه اى نان، از این سو به آن سو روان.
روزها مى رفت بر بازار و کوى / نان طلب مى کرد و مى برد آبروى
هر امیرى را روان مى شد ز پى/ تا مگر پیراهنى بخشد به وى
روز سائل بود و شب بیماردار/ روز مردم، شب از خود شرمسار
خدا نیاورد. خجالت زن و بچه چیز کمى نیست. از خانه بیرون رفتن و دست خالى برگشتن، خیلى دشوار است؛ پیش چشم کسانى که چشم دوخته اند به دست آدمى. راستى هیچ مزه فقر را چشیده اید؟
صبحگاهى رفت و از اهل کرم/ کس ندادش نه پشیز و نه درم
درهمى در دست و در دامن نداشت/ ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوى آسیا هنگام شام/ گندمش بخشید دهقان یک دو جام
براى پیرمردى که یک پول سیاه ندارد، یک دو جام گندم یعنى همه چیز!
قدرش از پول هاى انباشته در حساب اغنیا، فزونتر!
گندم را در دامن خود گره زد و به راه افتاد. اکنون چه فکرها که براى آن نمى کند و بر توسن خیال تا کجا که نمى تازد!
مى خرید این گندم ار یک جاى کس/ هم عسل زان مى خریدم، هم عدس
آن عدس در شوربا مى ریختم/ وان عسل با آب مى آمیختم
پیرمرد مست عیش و طرب خویش، کلماتى نیز بر زبان مى راند:
خدایا چه مى شد گره از کارم مى گشودى؟ اى گره گشاى بى همتاى! آخر من که غیر از تو کسى را ندارم.
بیچاره هنوز سخن خویش را به پایان نبرده بود که...خدا براى کافر نیاورد؛ دید گره دامنش گشوده شده و همه سرمایه اش به زمین ریخته! خونش به جوش آمد و دیگر نتوانست زبان در کام نگه دارد.
... و چه حرف ها که با خدا نگفت:
سال ها نرد خدایى باختى/ این گره را زان گره نشناختى
این چه کار است اى خداى شهر و ده/ فرق ها بود این گره را زان گره
تا که بر دست تو دادم کار را/ ناشتا بگذاشتى بیمار را
هر چه در غربال دیدى بیختى/ هم عسل هم شوربا را ریختى
چنگال فقر چنان گلویش را فشرده بود که عنان اختیار را از او ربوده بود. و گرنه مگر کسى با پروردگار خویش اینگونه سخن مى گوید:
ابلهى کردم که گفتم اى خداى/ گر توانى این گره را برگشاى
آن گره را چون نیارستى گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود
... تا آنجا که دیگر نمى شد کفر و دین را در سخن او تشخیص داد:
من خداوندى ندیدم زین نمط/ یک گره بگشودى و آن هم غلط
گفت و گفت تا اینکه ناگهان ورق برگشت و لحن سخن او تغییر کرد. مگر چه اتفاقى افتاده بود؟
الغرض برگشت مسکین دردناک/ تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون براى جست وجو خم کرد سر/ دید افتاده یکى همیان زر
آدمیزاد عجب مخلوقى است. به همین سادگى رنگ عوض مى کند:
هر بلایى از تو آید رحمتى است/ هر که را فقرى دهى آن دولتى است
زان به تاریکى گذارى بنده را/ تا ببیند آن رخ تابنده را
هر که مسکین و پریشان تو بود/ خود نمى دانست و مهمان تو بود
زان به درها بردى این درویش را/ تا که بشناسد خداى خویش را
آیا این ثناگویى بى حد، جبران آن ناسپاسى گزاف را مى کند؟
بگذریم؛ نکته سنج نازک طبعى گفته است:
چو خواهى که نامت رود در جهان/ مکن نام نیک بزرگان نهان
من نیز از شاعر خوش قریحه اى که این ماجرا را به تصویر کشیده، یادى کنم و بگویم:
این حکایت که بسى شیرین است/  ز "اختر چرخ ادب پروین است"
***
شما وقتى از همه جا مأیوس و درمانده مى شوید، چه مى کنید؟
او راه مشهد را در پیش گرفت.
مادر، کانون عاطفه است. چشم در چشم فرزندش مى دوخت و بى صدا مى گریست. از طبیبان سرخورده شده بود. یاد چشم هاى زیباى فرزندش که اکنون سال هاست بى فروغ شده و بازار گرم آن از رونق افتاده بود، او را سخت مى آزرد. با خود مى گفت: از همه اطبا که بگذریم، هنوز آن طبیب حبیب و آن حجت موجه هست.
خرامان و دامن کشان رفت تا میعادگاه دوست و خودش و بچه اش را کشید تا پاى ضریح. 
سخت است چشم به مشبک هاى ضریح مالیدن؛ نه؟ اما او این کار را کرد. بدن کودک ازشدت شوق مى لرزید. مادر زیر لب زمزمه مى کرد...یاعلى بن موسى الرضا!
خادمى از خدام حرم نیز گلدان هاى بالاى ضریح را تمیز مى کرد که ناگهان یکى از گلدان ها از دستش رها شد و درست به فرق سر آن کودک بینوا فرود آمد.
خون که از سر او چکید، دل مادر نیز فشرد. غم به دلش چنگ زد و راه نفس را بر او بست.
چرا مردم اینجور نگاه مى کنند؟ اینجا دارالشفاست؛ حق ندارند؟
نگاهى کرد زن درمانده برضریح که نگو، آهى از سر حسرت کشید و بچه اش را برداشت و گریخت.
گریخت که دیگر هیچگاه برنگردد... و نیز به هیچکس نگوید اینجا دارالشفاست. اما چه زود برگشت؛ فرداى آنروز! و چه اشکى مى ریخت؛ هق هق! ولى این اشک، اشک درد نبود. اشک شوق بود.
جگر گوشه اش بینایى خود را باز یافته بود. از دکتر معالجش پرسید: آخر چطور؟
گفت لخته هایى از خون در سر او بود که مانع بینایى اش مى شد؛ ضربه گلدان لخته ها را برطرف کرد.
زن فریاد مى کشید: خدایا بچه ام دوباره مى بیند...دوباره مى بیند.
***
من نمى دانم خواننده این سطور چند ساله است؟
اما مى دانم اگر اندکى فکر کند، مى تواند از آن گرهى که بیجا گشوده شد، یا آن گلدان سنگینى که نابهنگام فرود آمد، در جاى جاى زندگى خویش نمونه هایى بیابد... آنچه اتفاق مى افتد، مهم نیست. مهم آن است که آدمى پشت آن گره گشایى بیجا، کیسه زر را هم ببیند، و در وراى آن رگه هاى خون ریخته بر چهره، بصیرت و بینایى را هم مشاهده کند.
هر چند حیف؛
متأسفانه بعضى آدم ها آنها را مى بینند و اینها را نمى بینند!

** برگرفته از کتاب میشکنم در شکن زلف یار (تألیف حسین سروقامت)